روزهای سخت انتظار
سلام فندوق مامان.دلم خیلی برات تنگولیده بود
نمیدونم شاید هنوزم پیش خداییو و دلت نخواسته که بیای و فرشته زمینی ما بشی شایدم همین الان اندازه یک دونه کنجد کوچولو یک گوشه از دلم جا خوش کرده باشی امیدوارم که این رویای قشنگم ۱۲ روز دیگه به واقعیت تبدیل بشه...
خوب حالا بریم سر اصل ماجرا جونم واست بگه که پنجشنبه ۱۲ دی رفتم برای سونوگرافی تا ببینم فولیکولام تپلی مپلی شدن یا نه که خانم دکتر گفت همه چیز خوبه و شرایط برای تشریف فرمایی شما امادست بهم چند تا امپول hcg وhmg دیگه دادن که جای شما تثبیت بشه و یک وقت شیطونک بازی در نیاری اروم بی صدا بیای و بریو مامانیو سر کار بزاری در ضمن قرار شد که شنبه ۱۴ دی با بابایی بیایم برای iui اولش یکم تعجب کردم چون فکر نمیکردم دیگه کار به اینجاها کشیده بشه و بابایی هم به دردسر بیفته ولی دیگه دیدیم شما خیلی کلاس میزارینو به این اسونیا از اون بالابالاها پایین نمیای.
خلاصه اینکه شنبه شد و اول رفنیم ازمایشگاه این مرحله مختص بابایی بود البته منم در اینجا نقش مهمی داشتم البته تا نمونه را بردن و اسپرم هارو شستشو دادن و تپلی هاشو جدا کردن ۲ ساعتی طول کشید بعدشم که نوبت من بود و اون همه استرس .موقع تزریق خیلی درد داشتم و دقیقا یاد همون دردی افتادم که موقع عکس رنگی اومد سراغم .همه چی تموم شد بعد از ۱ساعت استراحت در بدترین حالت ممکنه و کلی نذر و دعا با بابایی اومدیم خونه.خیلیییی از خدا خواستم که دو هفته دیگه رو سفیدم کنه و به حق همون دردهایی که تا الان تحمل کردم فقط به خاطر شما کوچولوی نازنازی حاجت دلمو بده و دیگه حتی رنگ نوار بهداشتیم نبینم .
حالا از اون ۱۵ روز انتظار سخت فقط ۱۲ روزدیگه مونده و من روزشماری میکنم برای دیدن یک خط خیلییی پررنگ روی بی بی چک که چند ماه انتظارشو میکشم.بازم مثل همیشه دوستت داریم جوجوی کوچولو و امیدواریم که تا این لحظه دنیای جدیدتو تو دل مامانی شروع کرده باشی.